چو سوگ پدر شاه نوذر بداشتبه تخت منوچهر بر بار دادبرین برنیامد بسی روزگارز گیتی برآمد به هر جای غوچو او رسمهای پدر درنوشتهمی مردمی نزد او خوار شدکدیور یکایک سپاهی شدندچو از روی کشور برآمد خروشبترسید بیدادگر شهریاربه سگسار مازندران بود سامخداوند کیوان و بهرام و هورنه دشواری از چیز برترمنشهمه با توانایی او یکیستکنون از خداوند خورشید و ماهابر سام یل باد چندان درودمران پهلوان جهاندیده راهمیشه دل و هوشش آباد بادشناسد مگر پهلوان جهانکه تا شاه مژگان به هم برنهادهمیدون مرا پشت گرمی بدوستنگهبان کشور به هنگام شاهکنون پادشاهی پرآشوب گشتاگر برنگیرد وی آن گرز کینچو نامه بر سام نیرم رسیدبه شبگیر هنگام بانگ خروسیکی لشکری راند از گرگسارچو نزدیک ایران رسید آن سپاهپیاده همه پیش سام دلیرز بیدادی نوذر تاجورجهان گشت ویران ز کردار اوی |
|
ز کیوان کلاه کیی برفراشتبخواند انجمن را و دینار دادکه بیدادگر شد سر شهریارجهان را کهن شد سر از شاه نوابا موبدان و ردان تیز گشتدلش بردهی گنج و دینار شددلیران سزاوار شاهی شدندجهانی سراسر برآمد به جوشفرستاد کس نزد سام سوارفرستاد نوذر بر او پیامکه هست آفرینندهی پیل و مورنه آسانی از اندک اندر بوشاگر هست بسیار و گر اندکیستثنا بر روان منوچهر شاهکه آید همی ز ابر باران فرودسرافراز گرد پسندیده راروانش ز هر درد آزاد بادسخنها هم از آشکار و نهانز سام نریمان بسی کرد یادکه هم پهلوانست و هم شاه دوستازویست رخشنده فرخ کلاهسخنها از اندازه اندر گذشتازین تخت پردخته ماند زمینیکی باد سرد از جگر برکشیدبرآمد خروشیدن بوق و کوسکه دریای سبز اندرو گشت خوارپذیره شدندش بزرگان به راهبرفتند و گفتند هر گونه دیرکه بر خیره گم کرد راه پدرغنوده شد آن بخت بیدار اوی |