چو ضحاک شد بر جهان شهریارسراسر زمانه بدو گشت بازنهان گشت کردار فرزانگانهنر خوار شد جادویی ارجمندشده بر بدی دست دیوان درازدو پاکیزه از خانهی جمشیدکه جمشید را هر دو دختر بدندز پوشیدهرویان یکی شهرنازبه ایوان ضحاک بردندشانبپروردشان از ره جادوییندانست جز کژی آموختنچنان بد که هر شب دو مرد جوانخورشگر ببردی به ایوان شاهبکشتی و مغزش بپرداختیدو پاکیزه از گوهر پادشایکی نام ارمایل پاکدینچنان بد که بودند روزی به همز بیدادگر شاه و ز لشکرشیکی گفت ما را به خوالیگریوزان پس یکی چارهای ساختنمگر زین دو تن را که ریزند خونبرفتند و خوالیگری ساختندخورش خانهی پادشاه جهانچو آمد به هنگام خون ریختنازان روز بانان مردمکشانزنان پیش خوالیگران تاختندپر از درد خوالیگران را جگرهمی بنگرید این بدان آن بدیناز آن دو یکی را بپرداختندبرون کرد مغز سر گوسفند |
|
برو سالیان انجمن شد هزاربرآمد برین روزگار درازپراگنده شد کام دیوانگاننهان راستی آشکارا گزندبه نیکی نرفتی سخن جز به رازبرون آوریدند لرزان چو بیدسر بانوان را چو افسر بدنددگر پاکدامن به نام ارنوازبران اژدهافشن سپردندشانبیاموختشان کژی و بدخوییجز از کشتن و غارت و سوختنچه کهتر چه از تخمهی پهلوانهمی ساختی راه درمان شاهمران اژدها را خورش ساختیدو مرد گرانمایه و پارسادگر نام گرمایل پیشبینسخن رفت هر گونه از بیش و کموزان رسمهای بد اندر خورشبباید بر شاه رفت آوریز هر گونه اندیشه انداختنیکی را توان آوریدن برونخورشها و اندازه بشناختندگرفت آن دو بیدار دل در نهانبه شیرین روان اندر آویختنگرفته دو مرد جوان راکشانز بالا به روی اندر انداختندپر از خون دو دیده پر از کینه سرز کردار بیداد شاه زمینجزین چارهای نیز نشناختندبیامیخت با مغز آن ارجمند |