برگزیده داستان های شاهنامه
مقدمه
آن چه در این کتاب می خوانید داستان های شاهنامه است به نثر از آغاز تا پایان پیروزی کی کاوس بر شاه مازندران.
در سال 1336 برگزیده ای از داستان های شاهنامه را به این امید که موجب آشنائی بیشتر با اثر بلند پایه فردوسی شود به نثر در آوردم. خوانندگان به مهر درآن نظر کردند و چند بار بطبع رسید و در برخی دانشگاه های خارجی برای تدریس زبان فارسی بکار رفت. اما آن اثر کوتاه بود. برای تکمیل آن کتاب کنونی را آماده ساختم. در این کتاب ترتیب داستان ها همان است که در شاهنامه آمده. کوشیدم تا در شیوه گفتار از استاد طوسی پیروی کنم و چندان که بتوانم صور خیال وطنین سخن فردوسی را نگاهدارم. اما می دانم که این اثر جز سایه کمرنگی از شعر بلند شاهنامه نیست. اگر توفیقی برای آن امید داشته باشم این است که خوانندگان را به شاهکار فردوسی راهبر شود.
گاهی که شعر شاهنامه به آسانی در نثر می نشست و یا دریغ می دیدم که شعر فردوسی را به نثر خود بشکنم، چند بیتی از شاهنامه را در طی کلام آوردم و امیدم اینست که این خود ذوق سخن فردوسی را در کام خواننده بنشاند و شوق وی را برای خواندن شاهنامه برانگیزد.
امروز عده قابل توجهی از هموطنان عزیز ما که عموماً از افراد تحصیلکرده و علاقه مند به زبان و ادب فارسی هستند در خارج از ایران بسر می برند. این فاراد علاقه مندند که در سرزمین های بیگانه نیز ارتباط خود را با زبان فارسی و آثار جاودان ادبیات فارسی حفظ کنند. ایشان برای مطالعه شخصی و یا برای آشنا ساختن فرزندانشان با بزرگان ادب فارسی به کاتب نیازمندند. ولی چنان که می دانیم کتاب هایی از این گونه در اروپا و آمریکا هم بسیار کم است و هم بسیار گران.
بنیاد مطالعات ایران، در واشنگتن برای رفع نسبی این مشکل در صدد برآمده است برخی از آثار ادبی فارسی را که قبلاً در ایران به چاپ رسیده است، با اجازه مصححان آنها، درآمریکا تجدید طبع کند و بدون در نظر گرفتن سود آنها را در اختیار علاقه مندان قرار بدهد.
کتاب حاضر از جمله کتاب هایی است که بدین منظور از طرف بنیاد مطالعات ایران تجدید طبع گردیده است
داستان سرودن شاهنامه از زبان فردوسی
نامه شاهان
فردوسی در آغاز شاهنامه چنین می گوید که از زمان های باستان در ایران کتابی بود پر از داستان های گوناگون که سرگذشت شاهان و دلاوران ایران را درآن گرد آورده بودند. پس از آنکه شاهنشاهی ایران بدست تازیان برافتاد این کتاب هم پراکنده شد. اما پاره های آنرا مؤبدان در گوشه و کنار نگاه می داشتند، تا آنکه یکی از بزرگان وآزادگان ایران که مردی دلیر و خردمند و بخشنده بود به جستجو افتاد تا تاریخ گذشته ایران را از روزگار نخست بیابد و آنچه را بر شاهان و خسروان ایران گذشته است در دفتر فراهم آورد. پس موبدان سالخورده را که ازتاریخ باستانی ایران آگاهی داشتند از هرگوشه و کناری نزد خود خواست و از تاریخ روزگاران کهن جویا شد: که شاهان ایران از دیرباز چگونه کشورداری کردند و آغاز و انجام هریک چه بود و بر ایران درین سالیان دراز چه گذشت.
موبدان تاریخ باستانی ایران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان کتابی نامدار فراهم آورد که بزرگ و کوچک برآن آفرین گفتند. آنهائی که خواندن می دانستند داستان های این کتاب را برای مردم می خواندند و دل آنان را به یاد شکوه گذشته ایران شاد می کردند. این کتاب در میان مردم گرامی شد.
دقیقی شاعر
آنگاه جوانی خوش طبع و گشاده زبان پیدا شد و به این اندیشه افتاد که این کتاب را به شعر درآورد. دوستان وی همه از این اندیشه شاد شدند. اما افسوس که این شاعر گرفتار برخی تندروی های جوانی بود و به عاقبت آن دچار شد و در جوانی بدست بنده خود کشته شد و نظم کردن «نامه شاهان» ناتمام ماند. من وقتی از کار این شاعر نومید شدم بدلم افتاد که همّت کنم و نامه شاهان را فراهم بیاورم و خود آنرا در قالب شعر بریزم. پس در طلب آن برآمدم و از هرکسی جویا شدم. از گردش روزگار می ترسیدم؛ می ترسیدم عمرم وفا نکند و کار بدیگری بیفتد. از طرفی زر و مال من چندان نبود که بپاید و سال ها عهده دار من و کوشش من باشد. این گونه کوشش ها و رنج ها هم خریدار نداشت. سراسر کشور را جنگ و کشمکش فراگرفته بود و کار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و کسی قدر سخن را نمی دانست و حال آنکه در جهان چه چیزی بهتر از سخن نیکوست؟ مگر نه آنست که پیغمبر مردم را با سخن به خدا رهبری کرد؟
مدتی در این اندیشه بودم ولی آشکار نمی کردم. زیرا کسی که درین مقصود یار من باشد نمی یافتم. تا آنکه دوست مهربان و یکرنگی که در یکی از شهرها داشتم مرا دل داد و گفت «قصد تو قصد شایسته ایست. من نامه شاهان را نزد تو می آورم. تو جوانی و خوش طبع و والاسخن، چه بهتر که به چنین کار گرانمایه ای دست بزنی و با شعر کردن نامه شاهان برای خود خوشنامی و سرفرازی حاصل کنی.»
به سخنان او دلگرم شدم و وقتی نامه شاهان را نزد من آورد از دیدن آن جان تاریکم افروخته شد و به سرودن آن دست بردم.
دوست جوانمرد
بخت هم مدد کرد و یکی از بزرگان به یاری من برخاست. این بزرگمرد که نژادش به آزادگان قدیم می رسید جوانی خردمند و بیدار و روشن روان بود. زبانی نرم و پاکیزه داشت و فروتن و پرآزرم بود. به من گفت «بگو تا هرچه بخواهی فراهم کنم. از هرچه از دست من برآید کوتاهی نخواهم کرد. خواهم کوشید تا نیازی به هیچکس پیدا نکنی و یکسره در اندیشه سخن خود باشی.»
این نیکمرد نامدار با نیکوئی و بخشش خود مرا از زمین به آسمان رساند. مرا مانند تازه سیبی که از آسیب باد نگه دارند نگاهداری و حمایت می کرد. از جوانمردی و بخشندگی دنیا در دیده اش خوار بود و زر و خاک در چشمش یکسان می نمود.
افسوس که ناگهان ریشه عمر این رادمرد کنده شد وچون سروی که تندباد از جا بکند به خاک افتاد و بدست ستمگران مردم کش ناپدید شد. دریغ از آن برزوبالای شاهانه اش!
پس از مرگ او روانم لرزان شد و نومیدی در دلم رخنه کرد. تا آنکه یک روز به یاد پندی از این رادمرد افتادم که می گفت «این کتاب شهریاران است. اگر آنرا بنظم آوردی به شهریاری بسپار.» از بیاد آوردن این گفتار دلم آرامشی یافت و روانم شاد شد. با خود گفتم که بخت خفته ام بیدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار کهنه نو شد.
رؤیای فردوسی
یک شب درهمین اندیشه به خواب رفتم. در خواب دیدم که شمع رخشنده ای از میان آب برآمد و روی گیتی را که چون لاجورد تیره بود چون یاقوت زرد روشن کرد. در و دشت درین نور مثل دیبا بود. آنگاه تخت پیروزه ای پیدا شد که شهریاری تاج بر سر چون ماه درخشان برآن نشسته بود. سپاهش تا دو میل صف بسته بودند و بردست چپش هفتصد ژنده پیل ایستاده و وزیری پاک نهاد در پیش شاه به خدمت کمر بسته بود. من از دیدن شاه و سپاهیان و ژنده پیلان خیره شدم و از نامداران درگاه پرسیدم که آنکه چون ماه برتخت نشسته است کیست؟ گفتند (محمود جهاندار است که ایران و توران در فرمان اوست و از کشمیر تا دریای چین مردم ثناگوی اویند. تو نیز که سخن سرائی آفرین گوی او باش.»
بیدار شدم و از جا جستم و زمانی دراز درآن شب تیره بیدار بودم. با خود گفتم این خواب را باید پاسخ بگویم. پس بنام فرخنده شهریار، محمود غزنوی، بنظم شاهنامه دست بردم.
نخستین شاهان
کیومرث و سیامک
درآغاز مردم از فرهنگ و تمدن بهره ای نداشتند و پراکنده می زیستند. نخستین کسی که بر مردم سرور شد و آئین پادشاهی آورد کیومرث بود. نخستین روز بهار که آغاز جوان شدن گیتی بود برتخت نشست. درآن روزگار زندگی ساده و بی پیرایه بود. مردم جامه را نمی شناختند و خورش های گوناگون را نمی دانستند. کیومرث درکوه خانه داشت و خود و کسانش پوست پلنگ برتن می کردند. اما کیومرث فرّ ایزدی و نیروی بسیار داشت و مردمان و جانوران همه فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزنده مردم بود.
مایه شادی و خوشدلی کیومرث فرزندی بود خوبروی و هنرمند و نامجو بنام سیامک. کیومرث به مهر این فرزند سخت پای بند بود و بیم جدائیش او را نگران می کرد. روزگاری گذشت و سیامک بالید و بزرگ شد و شهریاری کیومرث به وی نیرو گرفت.
ستیز اهریمن
همه دوستدار سیامک بودند جز یک تن و آن اهریمن بداندیش بود که با این جهان و مردم آن دشمنی داشت و با خوبی های عالم ستیزه می کرد. اما از ترس بدخواهی خود را آشکار نمی ساخت. از جوانی و فروزندگی و شکوه سیامک رشگ براهریمن چیره شد و در اندیشه آزار افتاد. اهریمن بچه ای بدخواه و بی باک چون گرگ داشت. سپاهی برای وی فراهم کرد و او را به نیرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد کیومرث فرستاد. رشگ در دل دیوزاده می جوشید و جهان از نیکبختی سیامک پیش چشمش سیاه بود. زبان به بدگوئی گشاد و اندیشه خود را با این و آن در میان گذاشت. اما کیومرث آگاه نبود و نمی دانست چنین بدخواهی بر درگاه خود دارد.
سروش که پیک هرمزد، خدای بزرگ، بود برکیومرث ظاهر شد و دشمنی فرزند اهریمن و قصدی را که به جان سیامک داشت برکیومرث آشکار کرد.
چون سیامک از بداندیشی دیو پلید آگاه شد برآشفت و سپاه را گرد آورد و پوست پلنگ را جوشن خود کرد و به نبرد دیوزاده رفت. هنگامی که دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند سیامک که دلیر و آزاده بود خواستار جنگ تن بتن شد. پس برهنه گردید و با دیوزاده درآویخت. دیوزاده نیرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سیامک شکست آورد:
فگند آن تن شاه بچه بخاک
بچنگال کردش جگرگاه چاک
سیامک بدستچنان زشت دیو
تبهگشتوماندانجمن بیخدیو
چون به کیومرث خبر رسید که سیامک بدست دیوزاده کشته گردید گیتی از غم بر او تیره شد. از تخت فرود آمد و زاری سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان همه گرد آمدند و زار و گریان بسوی کوه رفتند. یکسال مردم در کوه به سوگواری نشستند، تا آنکه سروش خجسته از کردگار پیام آورد که «کیومرث، بیش ازین مخروش و بخود بازآ. هنگام آنست که سپاه فراهم کنی و گرد از آن دیو بدخواه برآوری و روی زمین را از آن ناپاک پاک کنی.» کیومرث سر بسوی آسمان کرد و خداوند را آفرین خواند و اشک از مژگان پاک کرد. آنگاه به کین سیامک کمر بست.
کین خواهی هوشنگ
سیامک فرزندی با فرهنگ به نام هوشنگ داشت که یادگار پدر بود و کیومرث او را بسیار گرامی می داشت. چون هنگام کین خواهی رسید کیومرث هوشنگ را پیش خود خواند و او را از آنچه گذشته بود و ستمی که بر سیامک رفته بود آگاه کرد و گفت «من اکنون سپاهی گران فراهم می کنم و به کین خواهی فرزندم سیامک کمر می بندم. اما باید که تو پیشرو سپاه باشی، چه تو جوانی و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش.» آنگاه سپاهی گران فراهم کرد. همه دد و دام از شیر و ببر و پلنگ وگرگ و هم چنین مرغان و پریان درین کین خواهی به سپاه وی پیوستند. اهریمن نیز با سپاه خود در رسید. دیوزاده بیمناک و هراسنده خاک در آسمان می پراگند و می آمد. دو سپاه بهم در افتادند. دد و دام نیرو کردند و دیوان اهریمنی را به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلیر چون شیر چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهریمن تار کرد و تنش را به بند کشید و سر از تنش جدا ساخت و پیکر او را خوار بر زمین انداخت.
چون کین سیامک گرفته شد روزگار کیومرث هم بسر آمد و پس از سی سال پادشاهی درگذشت.
طهمورث دیو بند
هوشنگ پس از آن سال ها به فرمان یزدان پادشاهی کرد و درآبادانی جهان و آسایش مردمان کوشید و روی گیتی را پر از داد و راستی کرد. اما هوشنگ نیز سرانجام زمانش فرا رسید و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث بجای او به تخت شاهی نشست.
اهریمن بدسرشت با آنکه چندبار شکست خورده بود دست از بداندیشی و بدکاری برنمی داشت. همواره در پی آن بود که این جهان را که آفریده یزدان بود به زشتی و ناپاکی بیالاید و مردمان را در رنج بیفگند و آسایش و شادی آنان را تباه کند و گیاه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراگنده کند.
طهمورث در اندیشه چاره افتاد و کار اهریمن را با دستور خود «شیداسب» که راهنمائی آگاه دل و نیکخواه و یزدان پرست بود در میان نهاد. شیداسب گفت کار آن ناپاک را با افسون چاره باید کرد. طهمورث چنین کرد و با افسونی نیرومند سالار دیوان را پست و ناتوان کرد و فرمانبردار ساخت. آنگاه چنانکه برچارپا می نشینند بر وی سوار شد و به سیر و سفر درجهان پرداخت. دیوان و یاران اهریمن که در فرمان طهمورث بودندچون زبونی و افتادگی سالار خود را دیدند برآشفتند و از فرمان طهمورث گردن کشیدند و فراهم آمدند و آشوب بپا کردند. طهمورث که از کار دیوان آگاه شد بهم برآمد و گرز گران را برگردن گرفت و کمر به جنگ دیوان بست. دیوان و جادوان نیز از سوی دیگر آماده نبرد شدند و فریاد به آسمان برآوردند و دود و دمه به پا کردند. طهمورث دل آگاه باز از افسون یاری خواست: دو سوم از سپاه اهریمن را به افسون بست و یک سوم دیگر را به گرز گران شکست و برزمین افکند. دیوان چون شکست و خواری خود را دیدند زنهار خواستند که «مارا مکش و جان ما را برما ببخش تا ما نیز هنری نو بتو بیاموزیم.» طهمورث دیوان را زنهار داد و آنان نیز در فرمان او درآمدند و رمز نوشتن را به وی آشکار کردند و نزدیک سی گونه خط از پارسی و رومی و تازی و پهلوی و سغدی و چینی به وی آموختند.
طهمورث نیز پس از سالیانی چند درگذشت و پادشاهی جهان را به فرزندفرهمند و خوب چهره اش جمشید باز گذاشت.
002 ::: جمعه 86/2/28::: ساعت 3:21 عصر